در شهری که حادثه دلخراش پلاسکو را از سر گذرانده است؛ نوشتن درباره حادثه حریق صبح شنبه 23 بهمن ماه 1400 یکی از دالانهای تیمچه حاجبالدوله واقع در بازار کفاشها کار دشواری است. آن هم درحالیکه هنوز 20 روز از برگزاری مانور بزرگ ایمنی بازار تهران سپری نشده است. تدارک بازاریان برای فروش شب عید پس از دو سال کسادی و رکود متأثر از همهگیری کرونا نیز به تلخی این حادثه دامن میزند؛ تا آنجا که از توان و ظرف تحمل ما خارج است. 30 باب مغازه که ساعتها سوختند و سوختند … تا آنکه در حوالی ظهر، بالاخره آتش بهدست آتشنشانهایی که ایستگاه انتظارشان در کمتر از 100 قدمی تیمچه است مهار شد و با فروکش کردن دود، تنها دیوارههای نمور، دوده گرفته و سیاه باقی ماند. سیاه به تیرگی بخت نامرادی که اقبال یارش نیست. کف تیمچه را آب برداشته بود؛ در تمام این سالها حتی حوض تیمچه هم اینقدر آب را به خود ندیده بود. حالا اما با خروج نیروهای امداد و مسئولین و خبرنگاران، این کسبه و اهالی تیمچه بودند که پس از ساعتها انتظار و انتظار و انتظار، یکی پس از دیگری با نگاهی مات و مبهوت و با گامهایی بیرمق؛ به امید یافتن تکه کاغذی که به ایشان انگیزه و توان ایستادن دهد، بر سر ویرانهای که دیگر نشانی از کار و کسب نداشت حاضر میشدند. و… سکوتی که با شکستن خرده شیشهها و بغضها میشکند و تیمچهای که همیشه آن را زیبا، با وقار و سرحال و سرزنده به خاطر میآوریم؛ از پس چشمهای اشکبار اهالیاش؛ پر آبتر و نمورتر به نظر میرسد. و… در دوردستهای خیال، صدای شاعری (امیر توانا) که زیر لب زمزه میکند:
مثل یک برگ در دل پاییز، مثل یک بغض که ترک خورده
شهر میترسد از وزیدن باد، شهر میلرزد از تلنگرها
باز هم فیلمهای در اکران، باز پروندههای در جریان
عدهای مست وعدههای دروغ، عدهای دلخوش تظاهرها
کاش دنیا ببیند و این قدر، تیشهاش را به ریشهمان نزند
ما که بر گردههایمان خوردهست، زخم سر نیزهی تمسخرها